اهل دریا

از دیار شعر و شرجی از کویر و از جنوبیم

اهل دریا

از دیار شعر و شرجی از کویر و از جنوبیم

دیدن و گذشتن !

باورت می شود که سکوت سرچشمه ی همه ی صداها باشد ؟

که همه از دل هیچ بیرون بیاید ؟

که سرگردانی ریشه همه ی راه هاست ؟

که مادر غم و شادی یکی است ؟  

من اینها را خوانده ام اما می خواهم باورشان را تمرین کنم .

می گویند برای این کار ذهن را رها کن و با دلت باور کن .

 اما من درباره ی با دل باور کردن فقط خوانده ام و برای

 فهم دل فقط توانسته ام فکر کنم !

من حیرانم و خیال می کنم آسمان مرا می فهمد و ستاره

مرا در خود باز می تاباند ٬شاید چشم تو را خیره کند تا ببینی

 و بدانی کسی هست که شاید مثل تو سرگشته است

و به دنبال دلش می گردد تا اصلا فکر نکند نه به سکوت و نه به صدا

 ٬ نه به سرگردانی و نه به راه و تنها ببیند ٬ ببیند و بگذرد ...