باورت می شود که سکوت سرچشمه ی همه ی صداها باشد ؟
که همه از دل هیچ بیرون بیاید ؟
که سرگردانی ریشه همه ی راه هاست ؟
که مادر غم و شادی یکی است ؟
من اینها را خوانده ام اما می خواهم باورشان را تمرین کنم .
می گویند برای این کار ذهن را رها کن و با دلت باور کن .
اما من درباره ی با دل باور کردن فقط خوانده ام و برای
فهم دل فقط توانسته ام فکر کنم !
من حیرانم و خیال می کنم آسمان مرا می فهمد و ستاره
مرا در خود باز می تاباند ٬شاید چشم تو را خیره کند تا ببینی
و بدانی کسی هست که شاید مثل تو سرگشته است
و به دنبال دلش می گردد تا اصلا فکر نکند نه به سکوت و نه به صدا
٬ نه به سرگردانی و نه به راه و تنها ببیند ٬ ببیند و بگذرد ...