روزی خواجه حسن مودب شنید که عارفی بزرگ به نام ابوسعید ابوالخیر به نیشابور آمده و منبر
میرود و موعظه میکند و از فکر و دل اشخاص خبر میدهد ؛ خواجه حسن مودب که یکی از مخالفین
اهل عرفان بود و پول و ثروت دنیا او را مست کرده بود ؛ این گونه سخنان را باور نمی کرد و آنها را
غیر واقعی می دانست و بعلت کنجکاوی به شهرت ابوسعید ؛ خواجه به مجلس ابوسعید رفت و به
سخنان او گوش داد ؛ در میان سائلی برخاست و گفت : کمکم کنید لباس ندارم .
ابوسعید از مردم امداد طلبید و باز خواجه مودب با خود فکر کرد :
"خوب است لباس خود را به او بدهم " و دوباره فکر اولیه بر او غلبه کرد که این لباس گرانقیمت
است و..... تا سه بار سائل کمک خواست و این فکر مدام به مودب خطور کرد .
در این بین پیر مردی که کنار خواجه مودب نشسته بود از ابوسعید پرسید:
آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید ؟
ابوسعید گفت : بلی ! صحبت میکند کما اینکه در همین ساعت ؛ خداوند به مردی که پهلوی تو
نشسته است سه بار فرمود : این لباس را به سائل بده ولی او گفت این لباس را از آمل برایم
آورده اند و خیلی گرانقیمت است و آن را نداد ...
شیخ حسن مودب که این سخن بشنید ؛ لرزه بر اندامش افتاد و برخاست و پیش شیخ رفت و
بوسه بر دست شیخ زد و لباس خود را فوری به آن سائل داد و در زمره ارادتمندان شیخ قرار گرفت
و...............