اهل دریا

از دیار شعر و شرجی از کویر و از جنوبیم

اهل دریا

از دیار شعر و شرجی از کویر و از جنوبیم

آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید ؟

 

روزی خواجه حسن مودب شنید که عارفی بزرگ به نام ابوسعید ابوالخیر به نیشابور آمده و منبر

 میرود و موعظه میکند و از فکر و دل اشخاص خبر میدهد ؛ خواجه حسن مودب که یکی از مخالفین

 اهل عرفان بود و پول و ثروت دنیا او را مست کرده بود ؛ این گونه سخنان را باور نمی کرد و آنها را

 غیر واقعی می دانست و بعلت کنجکاوی به شهرت ابوسعید ؛ خواجه به مجلس ابوسعید رفت و به

 سخنان او گوش داد ؛ در میان سائلی برخاست و گفت : کمکم کنید لباس ندارم .

ابوسعید از مردم امداد طلبید و باز خواجه مودب با خود فکر کرد :

"خوب است لباس خود را به او بدهم " و دوباره فکر اولیه بر او غلبه کرد که این لباس گرانقیمت

 است و..... تا سه بار سائل کمک خواست و این فکر مدام به مودب خطور کرد .

در این بین پیر مردی که کنار خواجه مودب  نشسته بود از ابوسعید  پرسید:

آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید ؟

ابوسعید گفت : بلی ! صحبت میکند کما اینکه در همین ساعت ؛ خداوند به مردی که پهلوی تو

 نشسته است سه بار فرمود : این لباس را به سائل بده ولی او گفت این لباس را از آمل برایم

 آورده اند و خیلی گرانقیمت است و آن را نداد ...


شیخ حسن مودب که این سخن بشنید ؛ لرزه بر اندامش افتاد و برخاست و پیش شیخ رفت و

 بوسه بر دست شیخ زد و لباس خود را فوری به آن سائل داد و در زمره ارادتمندان شیخ قرار گرفت

 و...............

۱۳۸۷

 

 سال نو مبارک !  ( هر چند چندین روز از سال جدید میگذرد ! )

 

 فصل بهارن دشت لاله زارن مبه زیادم !

 

حرف تازه ای برای گفتن نیست !

زندگی !

 

لبخند می زنیم به زندگی... اگرچه بدجوری سر کارمان گذاشته است ... !

 

این روزها احساس کسی رو ندارم که روی زمین صاف راه میره...

 

انگار هر لحظه زیر پاهام خالی میشه...اما خیالی نیست... مهم اینه که تا

 

 میشه محکم قدم برداری... از کجا معلوم ته حفره جای بدی باشه... !


 

...

 

از تو چه بگویم که تمام کلمات در برابرت حقیرند . واژه ها ٬ احساسات ٬

گل ها ٬ عطر و زیبایی ها نمی توانند توصیفت کنند . قلب تو به وسعت دریاست٬

دلت به پاکی یاس و مهرت به اندازه ی کهکشانی است که در آن ستاره ها

چشمک زنان می پرسند چگونه می توان ستایشگر این همه لطف و مهربانی

شد . ای که دستانی به لطافت مریم و وجودی صاف همانند آینه داری٬ این را

بدان که نام پاک و مقدس تو تا ابد در نهانخانه ی قلبم جاوید خواهد ماند و هیچ

واژه ای جز اسم قشنگت قادر به ستایش تو نخواهد شد .

 

برای کسی می نویسم که در زندگی ام قلبم را سرخ کرد و وجودش و نگاهش

تا عمیق ترین گودال های ناشناخته ی سلول هایم فرو رفت .

آن قدر بغض در گلو دارم که صبور ترین واژه ها همسایه ام نمی شوند .

به خاطر تو روزی صد بار می میرم و زنده می شوم . در چشم هایت که نگاه

می کنم می شوم لبریز از کلماتی که هنوز در فرهنگستان لب ها نیامده .

من تو را چگونه تشخیص دهم از آن همه .... !

باور کن معمار واژه ها نشده ام . فقط قلب کدرم دردش زیاد شده است .

کیست در این فراسوی زمان مرا درک کند و سنگینی شولای رنج و اشک

را از دوشم بردارد .

                                          

                                                   - تقدیم به پدر عزیزم -

                                                                       به امید سلامتی ات !

 

 

کوه های رنج !

آنچه هسته باید نخست در دل خاک بشکافد ٬ تا راز دلش در آفتاب عریان شود .
شما نیز باید رنج «شکافتن» را تجربه کنید تا به «شکفتن» در رسید.

                                                                                      «جبران خلیل جبران»



آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از

دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: « تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری

نصیبت می کند دوست داشته باشی؟ »

آهنگر سر به زیر آورد و گفت:« وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره

قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به

صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را کنار می گذارم.

همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های

رنج قرار ده اما کنار نگذار! »


از اول شروع می کنم...

 

تمام  آموخته هایم را در کیسه سیاهی ریختم  و


جلوی در اتاقم  گذاشتم  ....


هیچ کدام به دردم نخورد !


کجای کار اشتباه شده ،


چرا من این شدم ؟


می خواهم از اول شروع کنم ...


باید فضای  مغزم را  از دست خیال بافی ها خلاص کنم


و کمی جا باز کنم  !


تا از اول جمع کنم ،


یاد بگیرم ،


شاید بشوم آنکه میخواهم !


تمامشان را می سوزانم و خالی می شوم !


از اول شروع می کنم !


مانند کودک تازه متولد شده ای می مانم  ،


با موهای ژولیده !


با نگاه کنجکاوانه ای دنبال هر جنبده ای می چرخم!


من چوب بی سوادیم را خوردم .... !


باید ...


از اول شروع می کنم !